مانیمانی، تا این لحظه: 12 سال و 14 روز سن داره

نبض زندگی ما

خونه جدید

به نام خدا سلام قند عسلم چند روزه من و شما و بابایی دارشتیم دنبال خونه میگشتیم راستش فکرش رو نمیکردیم که انقد خونه ها یهویی گرون بشه اما خوب چه میشه کرد فدات شم بالاخره دیروز موفق شدیم و یه خونه خوب پیدا کردیم البته به بزرگی خونه ای که فعلا توشیم نیست ولی خوب و قشنگه من که ازش خوشم اومد عزیزم دل کندن از این خونه و رفتن برام خیلی سخته چون شما خیلی از اولین کارهات رو اینجا انجام دادی مثل اولین ملقت،اولین چهاردست وپا رفتنت،اولین بوسه ای که به من دادی،اولین قدمهات،اولین مامان گفتنت و................ دلم خیلی گرفته و نمیدونم چرا انگار یه چیزی به دلم چنگ میزنه نازنین پسرم خیلی دوستتت داررررررررررررررررررررم ...
30 مرداد 1392

دندونک نهم

به نام خدا سلام شیرینم امروز دیدم که دندون نهمت نیش زده و خدا رو شکر که زیاد اذیت نشدی فذات شم دندون دهمت هم همین روزها نیش نیزنه آخه جاش ورم کرده و سفید شده عزیزم خیلی دوسستتتتتت دارممممممممممممممممممممم ...
28 مرداد 1392

یک شنبه ما

به نام خدا سلام جوجه من دیروز غروب وقتی بابایی میخواست بره بیرون شما لج کردی که باهاش بری بابایی که دید اینجوریه گفت لباس بپوشیم تا باهاش بریم ما هم لباس پوشیدیم و همراه بابایی راهی شدیم اول رفتیم و بابایی به کارهاش رسید و بعد هم ما رو برد بهمون عصرونه جیگر داد آخه مامانی عاشق جیگره البته قولش رو هم از قبل داده بود به مامانی شما تو جیگرکی همش رو صندلی ایستاده بودی و اصلا نمی نشستی تازه جالب اینجاست که آخرین جیگر رو هم ورداشتی و گذاشتی تو دهنت و با انگشتت فشار میدادی داخل دهنت بعد هم با بابایی رفتیم پاساژ گردی شما جلو بوتیکهایی که مانکن پشت ویترین داشتن می ایستادی و میگفتی آگا(آقا) جلو یه کتاب فروشی هم ایستادی...
28 مرداد 1392

مانی من

عزیزکم سلام دیشب بعد اینکه بابایی اومد رفتیم خونه ببینیم و شما هم که تا اومدی رفتیم تو ماشین خوابت برد وقتی هم که برگشتیم خونه شما بیدار شدی انگار که ماشین برات لالایی میگه فدات شم بعد هم که شام خوردیم و شما رفتی سراغ اسباب بازیهات و کلاه عروسک آتش نشانت رو گرفتی و کردی سر خودت و میخندیدی مشغول بازی بودی که یهو دیدم رفتی بالای وسایل خونه که جمعشون کردم و داری بلند بلند میخندی و اصلا هم به ما توجه نداری  اما یه مدته خواب شبت به هم ریخته و دوست داری تا 3 صبح بیدار باشی البته دیشب من برنده شدم و شما ساعت 12 خوابیدی اما صبحی یه کوچولو تی کردی زنگ زدم به دکترت و گفت بهت هر 6 ساعت استامینوفن بدم و اگه تا ...
27 مرداد 1392

خدا رو شکر

به نام خدا سلام جان جانان من از دکتر برگشتیم و خدا رو شکر که چیزیت نبود و دکتر گفت حساسیت و شما و من نباید انگور و هلو وخربزه بخوریم غدا هم باید حتما آبپز باشه راستی وزنت هم بود10کیلو و700گرم از دکتر پرسیدم وزنت کم نیست لبخند زد و گفت نه خوبه البته به خاطر حساسیتمون هر دو تا نفر یکی آمپول نوش جان فرمودیم عزیزکم خیلی دوستت داررررررررررررررررررررم بووووووووووووووووووووووووووووووس ...
26 مرداد 1392